دلتنگ دوست

ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم ، غصه معنایی ندارد تا تو می خندی برایم

دلتنگ دوست

ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم ، غصه معنایی ندارد تا تو می خندی برایم

دیدار

من او را دیده بودم:

نگاهی مهربان داشت

غمی در دیدگانش موج می زد

که از بخت پریشانش نشان داشت

نمی دانم چرا هر صبح، هر صبح

که چشمانم به بیرون خیره می شد

میان مردمش می دیدم و باز

غمی تاریک در من چیره می شد

شبی در کوچه ای دور،

- از آن شب ها که نور آبی ماه

زمین و آسمان را رنگ می کرد

از آن شب های مهتاب بهاری

که عطر گل فضا را تنگ می کرد -

در آنجا، در خم آن کوچهء دور

نگاهم با نگاهش آشنا شد

به یک دم آنچه در دل بود، گفتیم

سپس چشمان ما از هم جدا شد

از آن شب، دیگرش هرگز ندیدم

تو پنداری که خوابی دلنشین بود

به من گفتند او رفت

نپرسیدم چرا رفت

ولی در آن شب بدرود، دیدم

که چشمانش هنوز اندوهگین بود!