دلتنگ دوست

ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم ، غصه معنایی ندارد تا تو می خندی برایم

دلتنگ دوست

ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم ، غصه معنایی ندارد تا تو می خندی برایم

گل ماه

"این ترک نیست به رخسارهء ماه"،

آینه گفت.

"چین پیری است..."

تو گفتی

"...که به سیمای شماست!"

بغض او پر شد و در چشم زلالش ترکید:

"از غم توست شیاری که به پیشانی ماست!"

روی گرداندی و، اندوه تو بر گونه چکید

چشم گریان تو بر چهرهء دیوار افتاد

پاره سنگی چو دل از سینهء او بیرون جست

پیش پای تو فرود آمد و از از کار افتاد.

"آه دیوار..."

تو گفتی

"...چه شد آن سایهء من...

...که شبی ماه به رخسار تو رقصانیدش؟"

"نیست افسون!"

سر از شرم به پایین انداخت،

خندهء بی سبب ماه نخندانیدش...

روی گرداندی و، تصویر تو در آب نشست:

بر که جان! کیست؟

تو پرسیدی و او هیچ نگفت.

"می شناسی تو مرا؟"

باز تو پرسیدی و ماه...

...رفت و ابر آمد و تصویر تو را پاک نهفت!

اشک گرم تو فرود آمد و بر گونه چکید

اشک گرمی که در او شادی و غم پنهان بود

"آب" و "آیینه" و "دیوار" تو را می جستند

دل من نیز به سودای تو سرگردان بود

همه را دیدی و نام منت از خاطر رفت

همه را خواندی و تصویر من از دل راندی

"پاریا" بودم و چون سوختم از آتش قهر

مشت خاکسترم از خشم، بر آب افشاندی

چون گل ماه که پرپر کندش پنجهء موج

غنچهء یاد تو پرپر شد و بر خاک نشست

دل من آینه ای بود و پر از نقش تو بود 

دیگر آن آینه کز نقش تو پر بود شکست.