ای آفریدگار!
دیگر به سرد مهری خاکسترم مبین
امشب، صفای آبم و گرمای آتشم
امشب، به روی توست دو چشم نیاز من
امشب، به سوی توست دو دست نیایشم
امشب، ستاره ها همه در من چکیده اند
سرب مذاب، پر شده در کاسهء سرم
هر قطره ای ز خون تنم شعله می کشد
من آتش روانم، من آتش ترم!
امشب، به پارسایی خود دل نهادم
ای آفتاب وسوسه، در من غروب کن!
آن رودخانه ام، که تهی مانده ام ز آب
آه ای شب بزرگ، تو در من رسوب کن!
زین پیش اگر به کفر گشودم زبان خویش
زین پس بر آن سرم که بشویم لب از گناه
ای آفریدگار!
در چاه شب، به سوی تو امید بسته ام
تا بشنوی صدای من از درون چاه!
هر چند پیش چشم تو کوچکترم ز مور
بر من بزرگواری پیغمبران ببخش
جز غم، هر آنچه را که به من وام داده ای
بستان و بیشتر کن و بر دیگران ببخش!
نام تو بر نگین دلم نقش بسته است
این خاتم وجود من ارزانی تو باد
دانم اگر چه پیشکشی سخت بی بهاست،
شعرم به پاس لطف تو قربانی تو باد.